دست های کوچیکش رو جلوی لبهاش بیشتر فشار داد تا صدای هق هق هاش پخش نشه. صدای داد پدرش باعث لرزش بدن پسر شد : جونگوون نمیدونه داره چه غلطی میکنه.  
اشک هاش قلوه قلوه از چشماش میبارید.مدام به خودش دل داری میداد: مشکلی نیست ، حالت خوبه ، چیزی نیست ،عیبی نداره . 
جمله‌های کوتاه و کوچیک برای اروم کردن خودش. با صدای فریاد دیگه ای توی جاش ت ریزی خورد . میترسید. دعا میکرد تا زود تمام افراد خونه به خواب برن. حدود دو ساعت توی مخفیگاه کوچیکش موند و با دیدن چراغ های خاموش و صدای نفس های عمیق و سنگین افراد خونه، از اون کمد کوچیک بیرون اومد. کاپشن پفکی مشکی رنگش رو با دست های لرزون برداشت و پوشید . از بین وسایلش رد شد. اروم و بی سر و صدا از اتاقش خارج شد . قدم های لرزونش رو به در ورودی خونه رسوند و با انداختن کلید توی در و باز کردنش از در بیرون رفت. هوا تاریک بود . به خاطر هوای ابری و بارونی این روز ها خورشید و ماه خیلی کم دیده میشدن . از در خونه بیرون رفت . چند قدم به سمت جلو برداشت . بدنش  به خاطر قطرات سرد بارونی که به صورتش میخورد و سردی هوا لرز گرفته بود. نوک بینیش رنگ گرفته بود و چشماش به خاطر گریه زیاد سرخ شده بود. 
قدم های اروم و لرزونش به سمت ناکجا اباد هدایت کرد. قطره های بارون به صورت و موهای بنفش رنگ پسر برخورد میکردن و بعد از چند لحظه مثل قطره اشک به زمین میرسیدن. 
نگاهی به اسمون سیاه پوش و ابری بالا سرش داد . بغض دوباره توی گلوش شکل گرفته بود . زیر لب زمزمه کرد : میشه بباری ؟ میشه خودت رو خالی کنی ؟ اگه همین طور اروم بباری فقط درد میکشی، اگه تحمل کنی بازم درد میکشی. 

بارون کمی بیشتر از قبل به صورت گریونش بارید.
لبش رو اروم گاز گرفت. بغض توی گلوش داشت خفه اش میکرد . نگاهش رو از اسمون گرفت . با دیدن نور شدید و بعد صدای مهیب اسمون و بارش بارونش بیشتر اشک هاش بیشتر از قبل مهمون گلبرگ گونه هاش شدن . لبش رو محکم گاز گرفت. ایستاد . اسمون رعد و برقی بلند تر از قبل تولید کرد و بارش بارون حتی بیشتر از قبل شدت گرفت . لبهای جونگوون از زیر سپر دندون هاش ازاد شدن و از هم فاصله گرفتن . پسرک جیغ بلندی کشید و شروع به دویدن کرد . اشک هاش بیشتر از قبل روی صورتش میریختن‌. با دیدن نور دوباره رعد و برق جیغ بلند تری کشید و سرعتش رو بیشتر کرد.ابر های تحمل ذهن جونگوون به سیاهی در اومده بودن و حالا با برخورد کردن به هم دیگه و بارش اشک از چشم های پسر میخواستن خودشون رو خالی کنن.  با هر برخورد ابر های ذهنش جونگوون بهم پسرک جیغ بلند تری میکشید و سرعت اشک و پاهاش بیشتر از قبل میشد . با هر برخورد ،دردی که به خاطر فشار درس، خانواده ، دوست هاش و اطرافیانش گرفته بود از شش های پسر به صورت فریاد های متعدد در سه صبح رپز ابری بارونی ازاد میشدن . 
پسر میدوید. اهمیتی به درخت هایی که جلوی راهش بودن نمیداد . اهمیتی به خیس بودن مو و کاپشنش نمیداد . اهمیتی به نا کجا آبادی که داشت میرفت نمیداد . 
اهمیتی به زمین خوردن و پاره شدن سر شلوار ورزشیش نمیداد . 
اهمیتی به خون جاری شدن روی سرش نمیداد . 
جونگوون حس میکرد که اسمون توی اون مسیر پر از درخت با برگ های نارنجی رنگ بود، دنبالش کرده .حس میکرد اسمون بیشتر از قبل برای جیغ کشیدن تشویقش میکنه. با صدای رعد و برق دیگه ای پاش برای بار چندم به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد . خاک به صورتش چسبیده بود . اروم روی زمین نشست بدنش میلرزید . هق هق میکرد . قفسه سینه اش بالا پایین میشد . باد اروم بین درخت و موهاش وزید . اروم بود . مثل اسمون که اروم شده بود . بارش ابر هاش مثل چشمای جونگوون ،متوقف نشده بود ولی اروم تر شده یا آروم‌تر شدن. 

جونگوون چشماش رو بست و زیر لب زمزمه کرد: خودت میدونی هر دومون هنوز خیلی خالی نشدیم . اما چه میشه کرد . 

لبخند تلخی زد. دست راستش رو دور شونه مخالفش حلقه کرد. به درخت کنارش  تکیه داد و ادامه داد :بیا آفتابی بشیم. بیا جوری رفتار کنیم که چیزی نیست 
همه چیز خوبه 
هیچ مشکلی وجود نداره
همه خوشحالن
عیبی نداره 
هیچ کس اشتباه نمیکنه
حالمون خوبه 
مشکلی نداریم
هر دو خوشحالیم
عیبی نداره
هیچ اشتباهی نکردیم 

چشماش رو بست و گند قطره اشک روی گونه هاش ریخت . با زمزمه ادامه داد : اما هیچ کس از دل من و تو ساعت ۴ صبح خبر نداره. بیا مثل یه راز پیش خودمون نگهش داریم . 
تلخند عمق پیدا کرد : ولی تو حداقل باد رو داری . کسی که اشک هات رو ببره . غم هات رو جابه جا کنه. اما من 

با حس حلقه شدن دست های کسی دور شونه هاش لرزید . صدای بم و اروم شخص توی گوش هاش پیچید : اجازه دارم منم رازت رو نگه دارم ؟ 

جونگوون چشماش گرد شد . پسری که بغلش کرده بود ، آخرین  فردی بود که جونگوون میخواست چیزی از راز توی گاوصندوق مه گرفته قلبش بفهمه. چرا اون اینجاست؟ یعنی فریاد های جونگوون رو شنیده ؟ و اگه اشک و درد پسر رو دیده باشه یعنی ضعف پسر رو دیده . 
جونگوون لبهاش قفل شده بود . بازوهای پسر بیشتر از قبل دور شونه هاش گره خورد . پسر با لحن غم زده ای گفت : از پشت پنجره اتاقم دیدمت که از خونه زدی بیرون ؛متوجه لرز بدنت شدم . نگرانت بودم .اومدم بیرون تا ازت بپرسم چرا اینجایی و کمکت کنم ولی تو با شنیدن رعد برقی دویدی . گریه میکردی .فریاد میزدی. 
 من در تمام این مدت دنبالت دویدم .  
خیلی درد داری  نه؟
پسر رو چرخوند و اشک های روی گونه اش رو پاک کرد. ریز لب خواهش کرد : جی اینجاست . اشک هات رو پاک میکنم . ابری های ذهنت رو میبرم . من بادت میشم آسمونم . 

جونگوون نفس هاش منظم تر از قبل شده بود . نا خواسته به جی تکیه داد . میلرزید اما کمتر از قبل . با حس انگشت های ظریف پسر توی چشماش رو بست . 
هنوز خسته بود اما اروم بود. پلک هاش رو ساعت ۴:۳۰ صبح روی هم گذاشت و با آرامشی که چند وقت دنبالش بود خوابید . 
جی پسر رو بزاید استایل بغل کرد و اروم به سمت خونه خودش برد . نگاهی به صورت غرق خواب و رد اشک های پسر انداخت . بوسه ای روی پیشونی  پسر گذاشت و اون رو روی تخت خودش خوابوند. دست پسر رو اروم‌ نوازش داد و ریز لب گفت : مشکلی نیست جونگوونا ، عیبی نداره ، همه چیز اوکی میشه . همه چیز درست میشه، من اینجام پیشت تا قوی بشی. 

+وانشات های انهایپن رو از این به بعد اینجا میزارم 

++دوستش داشته باشید *^*

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

doctorteh whatchatroom وبلاگ شخصی دانیال خسروانی ثبت است بر جریده عالم دوام ما دنیای کوچک من و اواتار ها xcvb معارج دانلود رایگان گلچین بروزترین ها سر مشق باد